۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

یک داستان جالب


یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن مدرک دکترا همراه خانواده اش عازم استرالیا شد.در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او ادامه تحصیلش را  در نظام آموزشی این کشور تجربه کند.روز اول که پسراز مدرسه برگشت پدر از او پرسید پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چه یاد گرفتی؟ پسر جواب داد امروز در باره خطرهای سیگار کشیدن به ما گفتند.خانم معلم برایمان یک کتاب قصه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.پدر پرسید ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر کفت نه. روز دوم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سوال خودش را تکرار کرد.پسر جواب داد امروز نصف روز را ورزش کردیم.یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم.و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتم و به ما یاددادند که از کتابهای آنجا چطور استفاده کنیم.بعد از چندین روز که پسر میرفت و میامد و تعریف میکرد پدر کم کم نگران شد.چرا که میدید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی فیزیک علوم و چیزهایی میشد که از نظر او درس درست و حسابی بودند.
از آنجاکه پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم بنابرین پسر دوشنبه ها به مدرسه نمیرفت.دوشنبه اول از مدرسه زنک زدند که چرا پسرتان نیامده؟ گفتند مریض است.دوشنبه دوم هم زنک زدند و باز یک بهانه ای آوردند.بعد از مدتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد.اما مدیر زیر بار نمیرفت.بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.او گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش است و از این تعجب میکند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی میخوانند.
 مدیر پس از شنیدن حرفهای پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: 
                     
                       ما هم پنجاه سال پیش مثل شما فکر میکردیم.