۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

داستان : نیم من بوق ابن پشم پانزده


اندرحكايت سقراط و نیم من بوق ابن پشم پانزده

باری ، راویان گفتاروناقلان اخبار وطوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین حکایت کرده اند و یابوان افکار چنین برجهیده اند و درشکه سخن را برسنگفرش شهر خیال کشانیده اند که : درروزگاران بسياربسياركهن که ایران ایران بود وسری توی سرها داشت وحرفی برای گفتن، درسالی ازسالها وجنگی از جنگها ، کارجنگ به پیش نرفت وگره در رسن و رشته تدبیر افتاد و دشمن هزیمت نشد.
وچون روز از پی روز وماه از پی ماه و فصل از پی فصل رفت و کس به کس ظفر نیافت ، دوست و دشمن انجمنها کردند ورایها زدند تا چسان گره  کور ازاین آورد بگشایند.
القصه  رای  صنادید و کبار ازدوسوی بدین قرار گرفت که دو گرد فکرت و پهلوان اندیشه از دوسپاه درمیانه دواردو بهم برآیند وایدون که کار ازتیغ و سپر ساخته نیست ، تیر پران اندیشه و تیغ بران فکر وچکاچک شمشیر افکار ، این غزا را سامان دهد.
براین قرار درولایات ایران ویونان ، منادیان ندا دردادند و سخنسازان صداسردادند که هلا  ایهاالناس بشتابید و فرزانگان  را دریابید وپیش شاه آرید که کار جنگ  نه به سنان  وسپر وتیغ است بل که نحوست ویبوست خشکسال بی نصرتی را باران اندیشه فرزانه ای درمیغ است. که چون وی را دریابیم کامیابیم .
دریونان بروزی چند از پی این راه  سقراط  آمد به لشکرگاه ، که او فرزانه یونان بود ودرخورجینش خایه مرغ و نان بود.
حکیمی همه عمر سرد و گرم چشیده و از پی سالیانی پر شمار اینک گرگی باران دیده.
اما، اما در اینسو ودر ملک ایران روزرفت و هفته رفت ماه رفت وفصل آمد ، كاشف بعمل آمد كه كاوندگان وكاشفان در همه ملك بحستجو بخاستند تا شايد هماوردي را بيابند تا سقراط را بسزد وجنگ نرمش را تاب آورد.
گشتند وگشتند وگشتند تا درگوشه اي از ملك و دربيغوله اي مردي شگفت يافتند ، كه همه چيزش متفاوت بود، از جل وبرگي که مي پوشيد كه نه پشيمنه تمام بود ونه ردا و نه عبا و نه ...و كثيف بود وژوليده و مي فرمود كه كثافت وژوليدگي فخرمن باشد و هم او رفتار و افكارش خارق  عادات بود ، كه در باران به اهنگ جدا كردن دانه ازكاه به كشتگاه مي رفتي و ودر باد به برفروختن آتش ابرام داشتي واين همه علوم غريبه از غيب مي دانستي و بيغوله و آن پشمينه و عجايبي كه به ديوارهاي مكانش آويخته بود درچشم شگفت آمدي.
جويندگان شاه از گردنه هاي گردناك صعب باجلگه فرود آمده و بر اين شگفتي مرد مهمان شدند.
نامش بپرسيدند و وي درپاسخ فرمود نامم نيم من بوق بن پشم پانزده باشد، كسان انگشت حيرت بگزيدند كه راز اين چه باشد؟ و يكي از ميانشان پرسيداين که گفتی چه باشد؟
مردشگفت گفتا: من نام خويش ازوسط به دو نيم كرده ام كه نخست نامم منصور بن موسي بود كه چون آن را نيك به دونيم كني نيم من بوق بن پشم پانزده شود و از آن سپس كوته خنده اي بكرد.
شگفتي كسان شاه فزونتر شد و هرچه بيشتر در احوال اين مرد كنكاش بكردند اين شگفتي فزونتر وفزونتر بشدي تاجائي كه چندان نمانده بود كه از شگفتي قالب تهي فرمايند.
دراسرع وقت واقل زمان اين قصه باپادشاه بكردند و به اتفاق راي  بزدند كه هماورد سقراط مگر اين مرد شگفت انگيز يعني نيم بوق بن پشم پانزده باشد و اين پيغام به اردوگاه يونانيان رسيد.
گاه و جاي  معين شد ازبراي جنگ نرم دوفرزانه دو ممكلت و اين دو در خيمه و خرگاهي رودروري يك ديگر بنشستند بي که سخني درميانشان رود.
پس از زماني دراز سقراط  سراز سجاده تامل برداشت و دست در خورجين خود كرد وخايه مرغ برون كرده روبروي نيم من بوق بن پشم پانزده گرفته و بكردار شغالي كه مرغ به نيش بكشد نيشخندي بزد.
زين سو نيم من بوق بن پشم پانزده بي هيچ تاملي دست درخورجين بردي و پيازي برون كردي و در برابر سقراط بگرفتي.
چشمان سقراط  از پي لختي انديشه ودرنگ گوئي كه ازحدقه درآيد دريده شد و نيشخند تابناگوشش بخشكيد وازآن پس سرخ شد وبسوخت.
وجنگ نرم بروز ديگر افتاد.
ديگر روز سقراط  در بحر تفكر غوطه خوردي وغور همي كردي و درنگ فراوان  بنمودي تا شايد اين فرزانه گمنمام مكار را به تير انديشه  تدبير ازپاي اندازد، از پي دراز گاهي  رخساره ژكيده خويش از ژرفاي تفكر برداشتي  و دست درخورجين بنمودي و ناني از آن برون كردي و در برابرنيم من بوق بن پشم پانزده بگرفتي.
نيم من بوق بن پشم پانزده حسرت آني درنگ را بردل سقراط بنهاد و نان ازدستش بقاپيد و از ميان به دونيم كردي.
سقراط  ماندن را تاب نيارست و بر گرده مرداني از سپاه يونان بنشست و چونان آفتاب مغربي در دل تاريكي لشگر فرو شدي.
نيم من بوق بن پشم پانزده نيز بانيمه نان فراچنگ آورده به قلب سپاه ايرانيان برگشت.
واين دو فرزانه باكس سخن نكردند چرا كه جنگ نرمشان را هنوز فرجامي پديدار نبود.
روز سوم چون آفتاب از مشرق برآمد و سپاه دوطرف آراسته شد دو كوه پيكر انديشه وفكرت از دوسوي آهنگ يكدگر بنمودندي.
سقراط كه لختي هم مي ژكيد واندرونش دلاشوبه وغوغائي بود، در برابر اين يخ اهنكوه مرد متبسم ، با پروا وشگفتي بنشست تا پدافندش را در برابر آخرين تير تركش انديشه هاي ژرفش به تماشا بنشيند.
اين بار ساعتها درچشم يكدگر زل بزدند تا شايد راهي به سردابه پر راز ذهنها بگشايند.
وسقراط پراننده تير آخر شد به كردار دو دفعت پيشين.
سقراط چون خويش راهم ناگزير بديد هم ناگريز، انكشت نشانه سوي نيم من بوق بن پشم پانزده بگرفت و همچنان بايستاد تا فزرانه ايراني چه كند؟
نيم من بوق پشم پانزده نيز در آني دو انگشت سبابه و مياني را در برابر چشمان سقراط بگرفت.
سقراط چون نيك دراين كار نظر كرد از هوش وگوش  برفت و برده اي اسپارتي كولش كرده به قلب سپاه يونانيانش كشانيد و نيم من بوق بن پشم پانزده هم سيخ وبرنوك پنجه روان سوي سپاه ايرانيان بشد.
نيم روزي از پي آن ، شيون ازسپاه  يونان بخاست و سپاهشان هزيمت شد و پادشاهشان خراجگذار ايرانيان بشد و از دوسوي سقراط ونيم من بوق بن پشم پانزده به سلابه پرسشهائي چند كشيده شدند.
نخست سقراط بود كه درحضور شاه يونان چنين آغاز سخن كرد:
سوگند به خداي خدايان زئوس كه من در عمر خويش مردي چنين شگفت نديده بودم كه كوه از مهابتش فرومي ريخت و اقيانوس در هرم انديشه اش چون شبنمي دربرابر خورشيد بود، اما باظاهري ابله و بيخيال وبازيگوش.
نكته نخستي كه بدو گفتم اين بود كه زمين به سان بيضه مزغ بيضوي است و او برتر ازمن گفت كه چونان پياز است كه لايه به لايه باشد وتا مركز آن پوست درپوست بباشد و دراين روز وي از من برتر بود.
روز دوم نان بدو عرضه كردم بدين معني كه كرات را بگرد خورشيد مدار دايره باشد و وي نان از من بگرفت و به دو نيم كرد واين نشان آن بود كه اگر آن نان را زمين گيريم آنكه او بكرد نمودن خط استوا به من بود كه تا آن دم نمي دانستم و اگر تفاوت وضع زمين به هنگام چرخيدن در دونيمه مدار گردش به گرد خورشيد بود كه اين نيز از او دانستم و دريافتم كه ايدون وي از من برتر بباشد.
وسيم روز من به انگشت سبابه بدو گفتم كه در جهان برترين فرزانگان تو باشي و وي از فرط  بزرگي دو انگشت سوي من بگرفت و مرا نيز در كنار خويش جا داد . وبدينسان بود كه  از اين جنبش وي بيهوش گشتمي وكم مانده بود كه خرقه تن چاك شود و ومرغ جانم بپرد.
زان سو بشنويد از اردوگاه وسپاه ايرانيان كه پياپي جام فيروزي پرميشد و نوشانوش لشگريان وكشوريان بود.
ودربارگاه پادشاه معظم ايراني نيم من بوق بن پشم پانزده درپوششي كه زيبائيش دروصف نايد وبرسريري مرصع تكيه داده اما دائم در ورجه وورجه بودي برتخت بند نميشدي.
بزرگان واكابر ملك همه درحضور شاه ونيم من بوق بن پشم پانزدهببودند و از فزرانه ايراني پرسش  بكردند كه اين ظفر چه بود وچگونه فراچنگش آوردي؟
نيم من بوق بن پشم پانزده آغاز سخن چنسن بكرد:
آن مرد كه نميدانم كي بود و بعد از مدتي كه خود را كش وقوس داد وصورتش مچاله بشد دست درخورجين كرده بيضه مرغي از ان برون كرد.
من نيز يادم آمد كه خايه مرغ اگر نيمرو يا خاگينه شود خوردنش باپياز نيك باشد كه هم اشتها افزايد و هم قوه باه كامل كند و بدينسان پياز دربرابرش بگرفتم و وي نيز اين راي بپذيرفت.
ودر دوم روز از كارزار نرم ما آن مرد كچل كوته اندام يوناني بابيني پهنش پس از ساعتهاي دراز درنگ ، دست درخورجين برده ناني برون كرده در برابرم بگرفت ومن مروت دراين ديدم كه همه نان را خداوند نگردم و اين بود كه نان از ميان به دونيم كرده ، نيمي بدو پس داده وآن نيم ازبهرخويش بگذاشتم.
وچون جنگ نرم بروز پاياني برسيد مرد يوناني با يك انگشت آهنگ كوركردن چشمم بكرد و من حزم دراين ديدم كه دو انگشت خويش نشان دوچشمش نمايم تا كورتمام گردد آن مرد.
واين حكايت از آن روزگار در افواه والسنه مردمان ببود و ازبراي نزهت جانها بدين نمط  دركشتگاه سخن پارسي نگاریده شد.

داستان :بگویید آن یک دانه ارزن هم تویی ما هیچ!

روایت می­کنند خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می­گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانۀ ارزن، یک دانه شیخ بوسعید است باقی من .

مریدی از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ  آمد و آن چه  از خواجه امام مظفر شنیده بود، با شیخ  حکایت کرد.
شیخ  گفت:  برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.
گر بر در دیر می‌نشانی ما را                           گر در ره کعبه میدوانی ما را 
اینها همه لازم هستی ماست                        خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را 

ابوسعید ابوالخیر