۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

ریسمان ذهنی

 شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند.
 ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده
مشغول استراحت بودند.
دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد، شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند.
 شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.

وقتى شبانگاه، گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند.

شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثرگذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند.
تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به کلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.

شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟

شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.
 
اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد، آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود شما سازنده آن بوديد اين کار را کردند!!!

در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.


شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد. و آنقدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد.

من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند!

چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.

ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد.
اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آنقدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

گاهی به نگرش نگاه کن

انیشتین می‌گفت :  آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند
استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .» 
 او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
 استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .» 

حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است

 زندگی را اینقدر جدی نگیرید هیچ کس از آن زنده خارج نخواهد شد

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

خاطره ای از آرون گاندی در مورد عدم خشونت

دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم.  ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم.  چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم."  بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.  ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم.  تصوّر نمیکنم.  از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.
A Recollection by Dr Arun Gandhi
Dr Arun Gandhi, grandson of Mahatma Gandhi and founder of the M.K. Gandhi Institute for non-violence, has shared the following story as an example of nonviolencein parenting.
‘I was 16-years-old and living with my parents at the institute my grandfather had founded 18 miles outside of Durban, South Africa, in the middle of the sugar plantations. We were deep in the country and had no neighbours, so my two sisters and I would always look forward to going to town to visit friends or go to
the movies.
One day my father asked me to drive him to town for an all day conference, and I jumped at the chance. Since I was going to town, my mother gave me a list of groceries she needed and, since I had all day in town, my father asked me to take care of several pending chores, such as getting the car serviced.
When I dropped my father off that morning, he said, “I will meet you here at 5.00pm and we will go home together”. After hurriedly completing my chores, I went straight to the nearest movie theatre. I got so engrossed in a John Wayne double-feature that I forgot the time. It was 5.30 before I remembered. By the time I ran to the garage and got the car and hurried to where my father was waiting for me, it was almost 6.00pm.
He anxiously asked me, “Why were you late?” I was so ashamed to tell him I was watching a John Wayne western movie that I said, “The car wasn’t ready, so I had to wait,” not realizing he had already called the garage.
When he caught me in the lie he said, “There’s something wrong in the way I brought you up that didn’t give you the confidence to tell me the truth. In order to figure out where I went wrong with you, I’m going to walk home 18 miles and think about it.”
So dressed in his suit and dress shoes, he began to walk home in the dark on mostly unpaved, unlit roads. I couldn’t leave him, so for five and a half hours I drove behind him, watching my father go through agony for a stupid lie that I
uttered.
I decided then and there that I was never going to lie again. I often think about that episode and wonder, if he had punished me the way we punish our children, whether I would have learned a lesson at all. I don’t think so. I would have suffered the punishment and gone on doing the same thing. But this single nonviolent action was so powerful that it is still as if it happened yesterday. That is the power of non-violence. – Dr Arun Gandhi

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

چیزی را میبینیم که دوست داریم

در ادبیات آلمان ، قصه ای است که این چنین بیان میشود:
مردی صبح ازخواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز او را زير نظرگرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود وشكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .

 پائلو کوئیلو

همیشه این نکته را به یاد داشته باشیم که:

ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

غزلی از حافظ

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

بایاتی



عزیزیم گول آلاندا                                                            *                       بو قالانین، چمی وار
ساچا سنبل آلاندا                                                           *                        باشیندا پرچمی وار
یاریم یادیما دوشر                                                           *                        چالیش دوستون چمین تاپ
الیمه گول آلاندا                                                              *                        هر کسین، بیر چمی وار

عزیزیم یانار اودا                                                            *                       عزیزیم دردی منده، 
پروانا یانار اودا                                                               *                       درمانین دردی منده. 
دردیمی داغا دئسم                                                      *                       نامرد آغاسی اولمام، 
اود توتار یانار او دا                                                         *                      قول اوللام دردیمنده. 


عزیزیم گوزل آل 
اوتی آختار گوزل آل  

جمالدان گوزل آلما،                      
کمالدان گوزل آل      


۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

داستان : نیم من بوق ابن پشم پانزده


اندرحكايت سقراط و نیم من بوق ابن پشم پانزده

باری ، راویان گفتاروناقلان اخبار وطوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین حکایت کرده اند و یابوان افکار چنین برجهیده اند و درشکه سخن را برسنگفرش شهر خیال کشانیده اند که : درروزگاران بسياربسياركهن که ایران ایران بود وسری توی سرها داشت وحرفی برای گفتن، درسالی ازسالها وجنگی از جنگها ، کارجنگ به پیش نرفت وگره در رسن و رشته تدبیر افتاد و دشمن هزیمت نشد.
وچون روز از پی روز وماه از پی ماه و فصل از پی فصل رفت و کس به کس ظفر نیافت ، دوست و دشمن انجمنها کردند ورایها زدند تا چسان گره  کور ازاین آورد بگشایند.
القصه  رای  صنادید و کبار ازدوسوی بدین قرار گرفت که دو گرد فکرت و پهلوان اندیشه از دوسپاه درمیانه دواردو بهم برآیند وایدون که کار ازتیغ و سپر ساخته نیست ، تیر پران اندیشه و تیغ بران فکر وچکاچک شمشیر افکار ، این غزا را سامان دهد.
براین قرار درولایات ایران ویونان ، منادیان ندا دردادند و سخنسازان صداسردادند که هلا  ایهاالناس بشتابید و فرزانگان  را دریابید وپیش شاه آرید که کار جنگ  نه به سنان  وسپر وتیغ است بل که نحوست ویبوست خشکسال بی نصرتی را باران اندیشه فرزانه ای درمیغ است. که چون وی را دریابیم کامیابیم .
دریونان بروزی چند از پی این راه  سقراط  آمد به لشکرگاه ، که او فرزانه یونان بود ودرخورجینش خایه مرغ و نان بود.
حکیمی همه عمر سرد و گرم چشیده و از پی سالیانی پر شمار اینک گرگی باران دیده.
اما، اما در اینسو ودر ملک ایران روزرفت و هفته رفت ماه رفت وفصل آمد ، كاشف بعمل آمد كه كاوندگان وكاشفان در همه ملك بحستجو بخاستند تا شايد هماوردي را بيابند تا سقراط را بسزد وجنگ نرمش را تاب آورد.
گشتند وگشتند وگشتند تا درگوشه اي از ملك و دربيغوله اي مردي شگفت يافتند ، كه همه چيزش متفاوت بود، از جل وبرگي که مي پوشيد كه نه پشيمنه تمام بود ونه ردا و نه عبا و نه ...و كثيف بود وژوليده و مي فرمود كه كثافت وژوليدگي فخرمن باشد و هم او رفتار و افكارش خارق  عادات بود ، كه در باران به اهنگ جدا كردن دانه ازكاه به كشتگاه مي رفتي و ودر باد به برفروختن آتش ابرام داشتي واين همه علوم غريبه از غيب مي دانستي و بيغوله و آن پشمينه و عجايبي كه به ديوارهاي مكانش آويخته بود درچشم شگفت آمدي.
جويندگان شاه از گردنه هاي گردناك صعب باجلگه فرود آمده و بر اين شگفتي مرد مهمان شدند.
نامش بپرسيدند و وي درپاسخ فرمود نامم نيم من بوق بن پشم پانزده باشد، كسان انگشت حيرت بگزيدند كه راز اين چه باشد؟ و يكي از ميانشان پرسيداين که گفتی چه باشد؟
مردشگفت گفتا: من نام خويش ازوسط به دو نيم كرده ام كه نخست نامم منصور بن موسي بود كه چون آن را نيك به دونيم كني نيم من بوق بن پشم پانزده شود و از آن سپس كوته خنده اي بكرد.
شگفتي كسان شاه فزونتر شد و هرچه بيشتر در احوال اين مرد كنكاش بكردند اين شگفتي فزونتر وفزونتر بشدي تاجائي كه چندان نمانده بود كه از شگفتي قالب تهي فرمايند.
دراسرع وقت واقل زمان اين قصه باپادشاه بكردند و به اتفاق راي  بزدند كه هماورد سقراط مگر اين مرد شگفت انگيز يعني نيم بوق بن پشم پانزده باشد و اين پيغام به اردوگاه يونانيان رسيد.
گاه و جاي  معين شد ازبراي جنگ نرم دوفرزانه دو ممكلت و اين دو در خيمه و خرگاهي رودروري يك ديگر بنشستند بي که سخني درميانشان رود.
پس از زماني دراز سقراط  سراز سجاده تامل برداشت و دست در خورجين خود كرد وخايه مرغ برون كرده روبروي نيم من بوق بن پشم پانزده گرفته و بكردار شغالي كه مرغ به نيش بكشد نيشخندي بزد.
زين سو نيم من بوق بن پشم پانزده بي هيچ تاملي دست درخورجين بردي و پيازي برون كردي و در برابر سقراط بگرفتي.
چشمان سقراط  از پي لختي انديشه ودرنگ گوئي كه ازحدقه درآيد دريده شد و نيشخند تابناگوشش بخشكيد وازآن پس سرخ شد وبسوخت.
وجنگ نرم بروز ديگر افتاد.
ديگر روز سقراط  در بحر تفكر غوطه خوردي وغور همي كردي و درنگ فراوان  بنمودي تا شايد اين فرزانه گمنمام مكار را به تير انديشه  تدبير ازپاي اندازد، از پي دراز گاهي  رخساره ژكيده خويش از ژرفاي تفكر برداشتي  و دست درخورجين بنمودي و ناني از آن برون كردي و در برابرنيم من بوق بن پشم پانزده بگرفتي.
نيم من بوق بن پشم پانزده حسرت آني درنگ را بردل سقراط بنهاد و نان ازدستش بقاپيد و از ميان به دونيم كردي.
سقراط  ماندن را تاب نيارست و بر گرده مرداني از سپاه يونان بنشست و چونان آفتاب مغربي در دل تاريكي لشگر فرو شدي.
نيم من بوق بن پشم پانزده نيز بانيمه نان فراچنگ آورده به قلب سپاه ايرانيان برگشت.
واين دو فرزانه باكس سخن نكردند چرا كه جنگ نرمشان را هنوز فرجامي پديدار نبود.
روز سوم چون آفتاب از مشرق برآمد و سپاه دوطرف آراسته شد دو كوه پيكر انديشه وفكرت از دوسوي آهنگ يكدگر بنمودندي.
سقراط كه لختي هم مي ژكيد واندرونش دلاشوبه وغوغائي بود، در برابر اين يخ اهنكوه مرد متبسم ، با پروا وشگفتي بنشست تا پدافندش را در برابر آخرين تير تركش انديشه هاي ژرفش به تماشا بنشيند.
اين بار ساعتها درچشم يكدگر زل بزدند تا شايد راهي به سردابه پر راز ذهنها بگشايند.
وسقراط پراننده تير آخر شد به كردار دو دفعت پيشين.
سقراط چون خويش راهم ناگزير بديد هم ناگريز، انكشت نشانه سوي نيم من بوق بن پشم پانزده بگرفت و همچنان بايستاد تا فزرانه ايراني چه كند؟
نيم من بوق پشم پانزده نيز در آني دو انگشت سبابه و مياني را در برابر چشمان سقراط بگرفت.
سقراط چون نيك دراين كار نظر كرد از هوش وگوش  برفت و برده اي اسپارتي كولش كرده به قلب سپاه يونانيانش كشانيد و نيم من بوق بن پشم پانزده هم سيخ وبرنوك پنجه روان سوي سپاه ايرانيان بشد.
نيم روزي از پي آن ، شيون ازسپاه  يونان بخاست و سپاهشان هزيمت شد و پادشاهشان خراجگذار ايرانيان بشد و از دوسوي سقراط ونيم من بوق بن پشم پانزده به سلابه پرسشهائي چند كشيده شدند.
نخست سقراط بود كه درحضور شاه يونان چنين آغاز سخن كرد:
سوگند به خداي خدايان زئوس كه من در عمر خويش مردي چنين شگفت نديده بودم كه كوه از مهابتش فرومي ريخت و اقيانوس در هرم انديشه اش چون شبنمي دربرابر خورشيد بود، اما باظاهري ابله و بيخيال وبازيگوش.
نكته نخستي كه بدو گفتم اين بود كه زمين به سان بيضه مزغ بيضوي است و او برتر ازمن گفت كه چونان پياز است كه لايه به لايه باشد وتا مركز آن پوست درپوست بباشد و دراين روز وي از من برتر بود.
روز دوم نان بدو عرضه كردم بدين معني كه كرات را بگرد خورشيد مدار دايره باشد و وي نان از من بگرفت و به دو نيم كرد واين نشان آن بود كه اگر آن نان را زمين گيريم آنكه او بكرد نمودن خط استوا به من بود كه تا آن دم نمي دانستم و اگر تفاوت وضع زمين به هنگام چرخيدن در دونيمه مدار گردش به گرد خورشيد بود كه اين نيز از او دانستم و دريافتم كه ايدون وي از من برتر بباشد.
وسيم روز من به انگشت سبابه بدو گفتم كه در جهان برترين فرزانگان تو باشي و وي از فرط  بزرگي دو انگشت سوي من بگرفت و مرا نيز در كنار خويش جا داد . وبدينسان بود كه  از اين جنبش وي بيهوش گشتمي وكم مانده بود كه خرقه تن چاك شود و ومرغ جانم بپرد.
زان سو بشنويد از اردوگاه وسپاه ايرانيان كه پياپي جام فيروزي پرميشد و نوشانوش لشگريان وكشوريان بود.
ودربارگاه پادشاه معظم ايراني نيم من بوق بن پشم پانزده درپوششي كه زيبائيش دروصف نايد وبرسريري مرصع تكيه داده اما دائم در ورجه وورجه بودي برتخت بند نميشدي.
بزرگان واكابر ملك همه درحضور شاه ونيم من بوق بن پشم پانزدهببودند و از فزرانه ايراني پرسش  بكردند كه اين ظفر چه بود وچگونه فراچنگش آوردي؟
نيم من بوق بن پشم پانزده آغاز سخن چنسن بكرد:
آن مرد كه نميدانم كي بود و بعد از مدتي كه خود را كش وقوس داد وصورتش مچاله بشد دست درخورجين كرده بيضه مرغي از ان برون كرد.
من نيز يادم آمد كه خايه مرغ اگر نيمرو يا خاگينه شود خوردنش باپياز نيك باشد كه هم اشتها افزايد و هم قوه باه كامل كند و بدينسان پياز دربرابرش بگرفتم و وي نيز اين راي بپذيرفت.
ودر دوم روز از كارزار نرم ما آن مرد كچل كوته اندام يوناني بابيني پهنش پس از ساعتهاي دراز درنگ ، دست درخورجين برده ناني برون كرده در برابرم بگرفت ومن مروت دراين ديدم كه همه نان را خداوند نگردم و اين بود كه نان از ميان به دونيم كرده ، نيمي بدو پس داده وآن نيم ازبهرخويش بگذاشتم.
وچون جنگ نرم بروز پاياني برسيد مرد يوناني با يك انگشت آهنگ كوركردن چشمم بكرد و من حزم دراين ديدم كه دو انگشت خويش نشان دوچشمش نمايم تا كورتمام گردد آن مرد.
واين حكايت از آن روزگار در افواه والسنه مردمان ببود و ازبراي نزهت جانها بدين نمط  دركشتگاه سخن پارسي نگاریده شد.

داستان :بگویید آن یک دانه ارزن هم تویی ما هیچ!

روایت می­کنند خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می­گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانۀ ارزن، یک دانه شیخ بوسعید است باقی من .

مریدی از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ  آمد و آن چه  از خواجه امام مظفر شنیده بود، با شیخ  حکایت کرد.
شیخ  گفت:  برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.
گر بر در دیر می‌نشانی ما را                           گر در ره کعبه میدوانی ما را 
اینها همه لازم هستی ماست                        خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را 

ابوسعید ابوالخیر